سبز قامتجمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

دانلود رایگان منبر کوتاه و بسیار عالی عاشقان شکم-مناسب برای رمضان

سخن دوست :تو ته گودال رفتی و من شدم بالا نشین / از تو دارم آبرویی هم اگر دارم حسین

منبر: عاشقان شکم

پیشواز رمضان

عنوان: عاشقان شکم

موضوع: حقیقت روزه

مناست های احتمالی: پیشواز ماه رمضان ۹۸

توضیح مطلب

در این بخش از وب سایت سبز قامت ما قصد داریم که یک منبر کوتاه و بسیار عالی را با عنوان «عاشقان شکم» به شما عزیزان ارائه کنیم ، امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان واقع شود.

بخشی از منبر

عضی از روایات منقول از حضرات معصومین در عین اینکه انسان را به اوج امید و شادی درونی می رساند اما در عین حال انسان را مات و مبهوت می نماید ،

من جمله روایتی که باقر آل محمد برای پیر مرد با معرفت و عارفی همچون جابر بن عبداهلل انصاری نقل نمودند.

امام باقر درباره عظمت ماه مبارک به جابر فرمودند : هر کس ماه رمضان بر او وارد شود و روزهایش را روزه بدارد و پاسی از شب را به نیایش برخیزد و زبانش را نگهدارد و چشم خود از حرام بربندد و آزار به کسی نرساند، مثل روز تولد از مادر از گناه پاکیزه می شود.

بعد جابر می گوید رو به حضرت گفتم: چه حدیث خوبی!

حضرت به من فرمودند: چه شرایط دشواری!

در شرح این حدیث باید به این مطلب اشاره نمود که جابر دارای جایگاه ویژه ای از نظر معرفتی بود و مطمئنا به امساک های وارده در روایت عمل می کرد ،

اما امام با این حدیث شریف می خواستند او را به مرتبه ای باالتر و یا بُعدی عمیق تر از روزه رهنمون سازند زیرا یک موقع انسان روزه دار آنقدر غرق در انجام ندادن مبطالت روزه می شود که حقیقت روزه را فراموش می کند یا اصال راجع به حقیقت روزه فکر نمی کند.

به همین خاطر از قول حضرت صادق روایت شده که پروردگار عالم مىفرماید:

الصوم لی و انا اجزی علیه

روزه ویژه من است، اختصاص، اتصال و به من ربط دارد، و پاداش آن بر عهده من است. این روایت امام صادق دو قسمت دارد:

۱-روزه ویژه و برای خداست

۲-پاداش روزه نیز بر عهده خداست حقیقت و ذات این دو جمله چیست؟

چه مسألهاى در کالم پروردگار قرار دارد؟

مگر نماز، فرمان او نیست، چرا نفرموده «الصلوه لى»؟ «الحجَّ لى»؟ و «الجهاد لى»؟

مگر همه این موارد فرمان خداوند نیستند؟

مگر جهاد با دشمن و شهید و مجروح شدن که از عوارض جهاد است، فرمان خود او نیست؟

به نظر مىرسد اگر در جمله «الصوم لى» تحقیق شود و با یک دید نورانى به آن نظر شود، سه حقیقت را مىتوان در این کالم خداوند مشاهده کرد.

داستان کوتاه

شخص عطاری از اهل بصره می گوید روزی در مغازه عطاری ام نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکان من وارد شدند.
وقتی به طرز صحبت کردن و چهره هایشان دقت کردم، متوجه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند.
به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم، اما جوابی ندادند.
من اصرار می کردم، ولی جوابی نمی دادند.
به هر حال من التماس نمودم تا آنکه آنها را به رسول مختار (صلی الله علیه و آله و سلم) و آل اطهار آن حضرت قسم دادم.
مطلب که به اینجا رسید، اظهار کردند ما از ملازمان درگاه حضرت حجت (علیه السلام) هستیم.
یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود وفات کرده است، لذا حضرت ما را مأمور فرموده اند که سدر و کافورش را از تو بخریم.

همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید.
گفتند این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده اند، جرأت این جسارت را نداریم.
گفتم مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا طلب رخصت کنید.
اگر اجازه فرمودند شرفیاب می شوم، و الا از همان جا برمی گردم و در این صورت همین که درخواست مرا اجابت کرده اید، خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد اما باز هم امتناع کردند.
بالاخره وقتی تضرع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحم نموده و منت گذاشتند و قبول کردند.

من هم با عجله تمام، سدر و کافور را تحویل دادم و دکان را بستم و با ایشان به راه افتادم تا آنکه به ساحل دریا رسیدیم.
آنها بدون اینکه لازم باشد به کشتی سوار شوند بر روی آب راه افتادند، اما من ایستادم.
متوجه من شدند و گفتند نترس، خدا را به حق حضرت حجت (عجل الله تعالی فرجه الشریف) قسم بده که تو را حفظ کند؛ بسم الله بگو و روانه شو.
این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حق حضرت حجت (ارواحنا فداه) قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آنکه به وسط دریا رسیدیم.

ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.
اتفاقا من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آنرا برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم.
وقتی باران را دیدم، به یاد صابون ها افتادم و خاطرم پریشان شد.
به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت.
لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن حفظ کنم، اما با همه این احوال از همراهان دور می ماندم.
آنها وقتی متوجه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید توبه کن و مجددا خدای تعالی را به حضرت حجت (علیه السلام) قسم بده.
من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت (علیه السلام) قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.

بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آنجا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم.
مقداری که رفتیم، در دامنه بیابان، چادری به چشم می خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند تمام مقصود در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقف کردیم.
یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد.
به طوری که سخن مولایم را شنیدم، ولی ایشان را چون داخل چادر بودند نمی دیدم.
حضرت فرمودند او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید.
تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید، زیرا او مردی است صابونی.

این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود.
یعنی هنوز دل را از وابستگی های دنیوی خالی نکرده است تا محبت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی هم نشینی با دوستان خدا را ندارد.
این سخن را که شنیدم و آنرا بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل به تیرگی های دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمی شود و صورتی مطلوب در آن دیده نخواهد شد؛ چه رسد به اینکه در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد.

به این پست امتیاز دهید.
Likes2Dislikes1
دانلود باکس
مشاهده با QR کد
نظرات و ارسال نظر