سبز قامتدوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

منبر کوتاه 5 دقیقه ای - هلاکت انسان در سه خصلت است - همراه با داستان و حدیث

سخن دوست :تو ته گودال رفتی و من شدم بالا نشین / از تو دارم آبرویی هم اگر دارم حسین

هلاکت انسان در ۳ خصلت است – غرور

هلاکت انسان در ۳ خصلت است - غرور

موضوع: منبر کوتاه

عنوان: غرور

متن کامل منبر

 

متن منبر

هلاکت انسان در ۳ خصلت است – غرور

 

هلاکت انسان در ۳ خصلت – غرور

امام حسن مجتبی علیه السلام می فرمایند:

الإمامُ الحسَنُ علیه السلام : هَلاکُ النّاسِ فی ثَلاثٍ : الکِبرُ و الحِرصُ و الحَسَدُ ؛ فالکِبرُ هَلاکُ الدِّینِ و بهِ لُعِنَ إبلیسُ ، و الحِرصُ عَدُوُّ النَّفسِ و بهِ اُخرِجَ آدَمُ مِن الجَنَّهِ ، و الحَسَدُ رائدُ السُّوءِ و مِنهُ قَتَلَ قابِیلُ هابِیلَ .حدیث

امام حسن علیه السلام : نابودى مردم در سه چیز است: تکبّر و حرص و حسادت؛ زیرا تکبّر ، باعث نابودى دین است و ابلیس به سبب همین خصلت لعنت شد، آزمندى دشمن جان است و به واسطه همین خوىْ آدم از بهشت رانده شد، و حسادت، راهنماى به سوى بدى و نابکارى است و بر اثر همین حسادت بود که قابیل، هابیل را کشت.

بحار الأنوار جلد ‏۷۵ صفحه ۱۱۱

 

 هَلَاکُ النَّاسِ فِی ثَلَاثٍ

فَالْکِبْرُ هَلَاکُ الدِّینِ وَ بِهِ لُعِنَ إِبْلِیسُ…

هلاک مردم در سه چیز است ؛ ۱٫ کبر موجب نابودى دین است و بواسطه کبر شیطان ملعون شد …

 

به عنوان مثال :

چون ماشین مدل بالا داریم ؛ همیشه حق را به خود می دهیم

چون مغازه ای در بالا شهر داریم ؛ دیگران را تحقیر می کنیم

چون خانه ای در کوچه ای پهن داریم ، خاستگاری که منزلش ، کوچه ای باریکتر است را رد می کنیم

چون مدرک بالایی داریم ؛ کم سوادها را به چشم حقارت می بینیم

چون نماز شب می خوانیم ؛ خود را از دیگران بهتر می دانیم و  …

 

امام صادق (علیه السلام) می فرمایند:

لَا یَدْخُلُ الْجَنَّهَ مَنْ فِی قَلْبِهِ مِثْقَالُ‏ ذَرَّهٍ مِنْ‏ کِبْرٍ.

داخل بهشت نمی شود ، کسی که در قلبش ذره ای از کبر و غرور باشد [وسائل الشیعه ؛ جلد ‏۱۵ ، صفحه ۳۷۵]

 

در خطبه ۱۹۳، معروف به خطبه متقین، امام علی علیه السلام که ویژگی های پرهیزکاران را در این خطبه زیبایشان بیان می کنند، یکی از صفات آنها را علم همراه با حلم می دانند و تواضع بسیار.

 

وقتی کسی بار علمی اش زیاد می شود، بر انحرافات و جهالت های مردم آگاهی می یابد؛ از این رو باید حوصله و حلم داشته باشد و بدون اینکه متکبرانه برخورد کند، در رفع جهالت آنها بکوشد.

 

انسان های مغرور مثل درخت بی بار و میوه اند؛ هرچقدر هم ظاهر خوبی داشته باشند، همین غرور و تکبر آنها نشان می دهد باطن پوچی دارند.

 

انسان هایی که دانشمند واقعی اند، بیش از اینکه دانششان به چشم آید، تواضعشان دیگران را به وجد می آورد.

 

ضرب المثل:

 

درخت هرچه بارش بیشتر سرش پایین تر

 

سر فرو آمدن کنایه از تواضع داشتن است؛ یعنی انسانی که بار علمی اش زیاد می شود، تواضع و فروتنی اش بیشتر می شود ( یا باید بیشتر شود.) مثل درختی که هرچقدر میوه هایش زیاد شوند، شاخه هایش پایین تر می آیند.

 

در نقش مار پا اضاف کردن

در دوران قدیم یکی از اشراف کشور چو پس از انجام دادن مراسم ادای احترام به پیشینیان،جام شرابی به خدمتکاران موکب خود هدیه داد. خدمتکاران راجع به این هدیه به گفتگو پرداختند. یکی از آنان گفت یک جام شراب برای چند نفر کافی نیست و تنها برای یک نفر بسنده است. همه تذکر او را قبول کردند ولی هیچ کس حاضر نشد از حق خود بگذرد و از نوشیدن آن صرف نظر کند.

 

پس چه کار باید کرد؟ یکی پیشنهاد کرد هر کدام روی زمین ماری نقاشی کنند،هر که زودتر از همه نقاشی را تمام کرد شراب را تصاحب کند. همه با این پیشنهاد موافقت کردند و هر کدام شاخه ای از درخت کندند و روی زمین با سرعت شروع کردند به کشیدن نقش مار. دیری نگذشت که یکی از آنان نقاشی را تمام کرد و جام را برداشت تا بنوشد. نگاهی به دوستان خود کرد دید یکی تنها سر مار را کشیده و دیگری مشغول کشیدن بدن مار است.

 

فکر کرد آنان به او نمی رسند لذا با خوشحالی تصمیم گرفت برای مار چند پا نیز اضافه کند. اما در موقعیکه مشغول کشیدن پا برای مار بود یکی دیگر نقاشی خود را تمام کرد و جام را برداشت و در پاسخ اعتراض اولی که مار با پا کشیده و کارش را زودتر تمام کرده بود گفت: مار اصلا پا ندارد و تو برای نقاشی خود پا رسم کرده ای و این نقش دیگر مار نیست و جام شراب را سر کشید. اولی با اینکه کار را زودتر تمام کرده بود به سبب این اشتباه خود هدیه ای را که حقا مال او بود از دست داد.

 

مثلی را که از این داستان ناشی شده است،در موردی به کار می برند که بخواهند نشان دهند برخی کارها که صورت می گیرد و از روی غرور و دور از اندیشه است نه تنها مفید واقع نمی شود بلکه ضرر هم به بار می آورد.

 

داستان آموزنده

محاسبه نفس

شیخ  جعفر کاشف الغطا از علمای بزرگ است .

شب که فرا مى رسید، هنگام خوابیدن به محاسبه نفس خویش مى پرداخت و گاهى خطاب به خویشتن مى گفت:

در کوچکى ترا”جعیفر”(جعفر کوچولو) مى گفتند، سپس “جعفر” شدى، و پس از آن “شیخ جعفر”، و سپس “شیخ الاسلام “، پس تا کى خدا را معصیت مى کنى و این نعمت را سپاس نمى گویى؟[ نمی گذاشت ذره ای تکبر و خودبرتر بینی پیدا کند]

 

غرور شیطان

شب هفدهم ماه مبارک رمضان که پیغمبر صلى الله علیه و آله به معراج تشریف برد و همه جا را دید و در همان شب مراجعت فرمود. صبح آن شب ، شیطان خدمت آن سرور مشرف شد و عرض کرد: یا رسول الله ! شب گذشته که به معراج تشریف بردید، در آسمان چهارم طرف چپ ((بیت المعمور)) منبرى بود، شکسته و سوخته و به رو افتاده آیا شناختى آن منبر را و متوجه شدید که از کیست ؟

آن حضرت فرمودند: خیر؛ آن منبر از کیست ؟

شیطان عرض کرد: آن منبر از من است و صاحب آن بودم ! بالاى آن مى نشستم و ملائکه پاى منبر من حاضر مى شدند، از براى آنها راه بندگى حضرت منان را مى گفتم . ملائکه از عبادت و بندگى من تعجب مى کردند! هر وقت که تسبیح از دستم مى افتاد، چندین هزار ملک بر مى خاستند، تسبیح را مى بوسیدند و به دست من مى دادند. اعتقاد من این بود که خداوند از من بهتر چیزى را خلق نفرموده ؛ ولى یک بار دیدم امر به عکس شد و رانده درگاه او شدم . و الان کسى از من بدتر و ملعون تر در درگاه احدیت نیست . اى محمد صلى الله علیه و آله وسلم ! مبادا مغرور شوى و تکبر نمایى ، چون هیچ کس از کارهاى الهى آگاه نیست .

 

غرور بیجا

 

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.

در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.

باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.

ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:

“اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت،

که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!”

 

مگس مغرور

 

الاغی ادرارِ زیادی کرد، اونقدر که روی زمین جاری شد. پرِ کاهی از سر چهارشاخِ کشاورزی به هوا رفت و روی ادرارِ الاغ قرار گرفت. مگسی مغرور روی پر کاه نشست، روی دریایِ ادرارِ خر، کشتی می‌راند و می‌گفت: «من علم دریانوردی خوندم، سال‌ها اهل مطالعه و تفکّر بودم و فنِ کشتیرانی رو آموختم!»

 

حقارت و غرورش باعث شده بود، ادرارِ الاغ رو دریایِ بی‌ساحل ببینه و پر کاه رو کشتیِ پهناور و خودش رو دانشمند و کشتیران!

 

مثل این مگسِ مغرور بین آدمها کم نیستند!

 

حکایات طنز

 

 یکی تعریف می‌کرد وقتی از نماز جماعت صبح بر می‌گشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند.

گاو مقاومت می‌کرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛

گاو مطیع شد و سوار شد.

من مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛

«این از برکت نماز صبح است.»

وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری می‌کند، علت را که جویا شدم گفت «گاومان را دزدیدند!»

گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم

 

سایر منبر های ۵ دقیقه ای

به این پست امتیاز دهید.
Likes1Dislikes0
نظرات و ارسال نظر