سبز قامتیکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

مهدی رسولی - آفتاب، پشت ابرهاست / در میانه‌های راه - مداحی زمینه 1400

سخن دوست :تو ته گودال رفتی و من شدم بالا نشین / از تو دارم آبرویی هم اگر دارم حسین

آفتاب، پشت ابرهاست / در میانه‌های راه – حاج مهدی رسولی

آفتاب، پشت ابرهاست / در میانه‌های راه - حاج مهدی رسولی

مداح: حاج مهدی رسولی

عنوان: امام حسین علیه السلام – محرم ۱۴۰۰

سبک: زمینه

مداحی همراه با متن

 

متن مداحی

آفتاب، پشت ابرهاست / در میانه‌های راه

حاج مهدی رسولی

 

بند اول

 

آفتاب، پشت ابرهاست

در میانه‌های راه

دختری

سینیِ غذا به دست

با نگاهِ کودکانه‌اش به زائران

تعارفِ تبسّم و سلام می‌کند

التماس…

پشت التماس:

«یا ضُیوفنَا الکرام!

اَلطّعام! اَلطّعام! الطعام!»

من به اتفاق کودک درون خود به شام می‌روم

سینی و سری شبیهِ آفتاب…

کاش سینیِ مسی نماد آسمان نبود

کاش آفتابِ شام دخترک

این‌قدَر عیان نبود

کاش پشت ابر بود

 

صوت مداحی

 

مشاهده سایر مداحی های حاج مهدی رسولی 

 

سبز قامت شما را به خواندن یک مطلب کوتاه دعوت می کند:

 

داستان معنوی

 

وقتی که خیلی بچه‌تر از الآن بودم یکی از رفقا داستان این نوکر با اخلاص اباعبدالله علیه‌السلام رو برام تعریف کرد و از همون موقع شیفته این مرد شدم.

حاج تقی شریعت از همون دوران جوانیش عهد کرده بود تا آخر عمرش برای سیدالشهداء‌ پیراهن مشکی بپوشه.

چند سال بعد میره مکه برای حج و طواف خانه خدا، همه مردم با لباس‌های احرام و یکدست سفیدپوش آمده بودند دور کعبه طواف کنند.

یه وقت شرطه‌ها دیدن یه نفر با پیراهن مشکی لای جمعیت داره دور خونه خدا طواف می‌کنه و حسین حسین میگه،

شرطه‌ها آمدن که بندازنش بیرون یهو درگیری پیش میاد و شرطه‌ها حاج تقی رو می‌زنند و حاج تقی از فرط کتک خوردن بیهوش میشه.

حاج تقی رو میبرن بیمارستان وقتی که به هوش میاد می‌بینه لباسشو از تنش درآوردن و دور انداختن و لباس بیمارستان تنش کردن.

این صحنه رو که می‌بینه شروع می‌کنه به داد و بیداد و بیمارستان رو میذاره روی سرش که لباس مشکی منو چرا دور انداختید و می‌شینه کلی گریه می‌کنه و از هوش میره.

توی عالم رؤیا حبیب ابن مظاهر میاد عیادت حاج تقی و می‌فرماید: حاج تقی پاشو اربابت سیدالشهداء دارن تشریف میارن به عیادتت:

حاج تقی میگه من با همه قهرم و دیگه کاری به کسی ندارم این بار خود سیدالشهداء علیه‌السلام وارد شدن و فرمودن آقاتقی پاشو اومدم عیادتت.

حاج تقی با بغض و گریه رو به سیدالشهداء می‌کنه و با زبون آذری عرض می‌کنه:

«باشوآ دولانیم آقاجان»

ولی من با شما قهرم مگه من با شما عهد نبسته بودم تا آخر عمر از غم شما پیراهن سیاه بپوشم پس چرا اجازه دادین پیراهنمو از تنم در بیارن و دور بندازن؟

سیدالشهداء علیه‌السلام فرمود: آقاتقی این پیراهن مشکی که تا الآن تنت بود رو خودت دوخته بودی بیا این پیراهن مشکی‌ای رو که مادرم با دست شکستش برات دوخته رو ازم بگیر و اینو تنت کن.

حاج تقی تا آخر عمرش اون پیراهن مشکی رو که حضرت علیه‌السلام بهشون عطا کرده بودن رو توی حسینیه‌شون نگهداشت و وقتی که خواستن خاکش کنن با پیراهن مشکیش دفنش کردن و کفنش هم بوریا بود.

آقا جان بمیرم برات به نوکرات پیراهن هدیه میدی ولی خودت بی‌کفن و بی‌پیراهنی.

به این پست امتیاز دهید.
Likes0Dislikes0
دانلود باکس
مشاهده با QR کد
کد پخش آنلاین این آهنگ برای وبلاگ و سایت شما
نظرات و ارسال نظر