کربلایی وحید شکری – دنیا دنیا دنیا دنیای من، رقیه ساداته / دیروز و امروز و فردای من، رقیه ساداته
مداح: کربلایی وحید شکری
عنوان: حضرت رقیه علیه السلام – محرم ۱۴۰۰
سبک: شور
مداحی همراه با متن
متن مداحی
کربلایی وحید شکری
دنیا دنیا دنیا دنیای من، رقیه ساداته / دیروز و امروز و فردای من، رقیه ساداته
بند اول
دنیا دنیا دنیا دنیای من، رقیه ساداته
دیروز و امروز و فردای من، رقیه ساداته
آبروی دل رسوای من، رقیه ساداته
نائبه الزینب، عزیزه الزهرا
رقیهجان، سلام الله، علیها
دارم من سر تعظیم بهنام رقیه
نمیگنجه عقلم در مقام رقیه
اباالفضل بهم میزد زمین و زمان را
که دنیا فقط باشه، به کام رقیه
یارقیه، مدد یارقیه
بند دوم
دنیا دنیا دنیا دنیای من، رقیه ساداته
اُمِ ابیهای آقای من، رقیه ساداته
ذکر توسل شبهای من، رقیه ساداته
ملیکهٔ محشر، شفیعهٔ عقبا
رقیهجان، سلام الله، علیها
قراره دلای بیقراره رقیه
و بنت الجلال، اخت الوقاره رقیه
پس از زینب کبری بگو در مقامش
که مردآفرینِ، روزگارِ رقیه
یارقیه، مدد یارقیه
مشاهده سایر مداحی های کربلایی وحید شکری
سبز قامت شما را به مطالعه یک مطلب کوتاه دعوت میکند
حضرت رقیه سلام الله علیها
حضرت رقیه سلام الله علیها دختر گرامی امام حسین علیهالسلام از جمله اسیران حادثه کربلا بودند، سن ایشان به سه سال رسیده بود و امام حسین او را بسیار دوست میداشت.
حضرت رقیه سلام الله علیها بعد از شهادت پدر شب و روز گریه میکردند که از گریه او دل اهل بیت علیهم السلام مجروح میشد
و دائماً از حضرت زینب سلام الله علیها و دیگران سؤال میکرد که پدر من کجا رفت؟ و چرا از من دوری نمود؟ [۱]
عصر روز سهشنبه در خرابه شام که کنار کاخ یزید واقع شده بود در کنار حضرت زینب سلام الله علیها نشسته بود که جمعی از کودکان شامی را دید که در رفت و آمد هستند.
پرسید: عمه جان اینان کجا میروند؟
حضرت زینب سلام الله علیها فرمود:
عزیزم اینها به خانههایشان میروند.
پرسید: عمه مگر ما خانه نداریم؟
فرمودند: چرا عزیزم خانه ما در مدینه است.
تا نام مدینه را شنید خاطرات زیبای همراهی با پدر در ذهن او آمد.
بلافاصله پرسید: عمه پدرم کجاست؟
فرمود: به سفر رفته طفل دیگر سخن نگفت به گوشه خرابه رفته زانوی غم بغل گرفت و با غم و اندوه به خواب رفت[۲]
شب با حالت پریشان از خواب بیدار شد.
فرمود: پدرم حسین کجاست؟
اکنون او را دیدم! زنان و کودکان از شنیدن این سخن گریان شدند و شیون از ایشان برخاست.
یزید از خواب بیدار شد و گفت:
چه خبر است؟ جریان را به او خبر دادند، آن لعین دستور داد سر پدر را برای او ببرند[۳]
پینوشت:
[۱] انوارالشهاده، صفحه ۲۴۲
[۲] نفس المهموم، صفحه ۴۵۶
[۳] کامل بهائی، جلد۲، صفحه ۱۷۹